ایلیاایلیا، تا این لحظه: 12 سال و 17 روز سن داره

بز بز قندی مامان مریمــ و بابا رهامـــ

◕‿◕ دختر کش ◕‿◕

سلام عخش مامانی!!! سلام عُمِ مامانی!!! وای که میمیرم برات مامانمممم. ببین تیپیو!! هزار الله اکبر به جونت.(ماشاالله یادتون نره) کلی واسه خودت دخر کش شدی. هرکی این عکست رو میبینه غش میکنه واست. این روزا خیلی شیطون شدی و همش شیرین کاری میکنی عزیزم. مردی شدی واسه خودتا.  جدیدا لبه آستینت رو میگیری هی دستاتو میبری بالای سرت. خودتو لوس مسکنی و سرت و قایم میکنی تو بغلم یا میندازیش پایین.   ساعت ١٠ و ١٠ دقیقه شب ٢٣ آبان ١٣٩١ در ٧ ماه و ٣ روزگی خودت تونستی موقع نشستن تعادلتو کامل حفظ کنی. تازه سینه خیز هم میرفتی. خیلی خوشحالم که تو مال منی مامانیییییییییییی. ...
24 آبان 1391

◕‿◕ کباب خوری ◕‿◕

سلام قشنگ مامان. خوبی عشقم؟ وای که چه روزایی رو دارم باهات میگذرونم. همش پر از عشقه واسم. گلکم اولین مرواریدت مبارک. چقدر دلم واسه خندیدنت با لثه بی دندون تنگ میشه. چقدر زود بزرگ شدی! اولین دندونت امروز ٩ آبان ١٣٩١ ساعت ٨ شب در ٦ ماه و ١٨ روزگی توسط بابایی پایین سمت چپ رویت شد. گلم زیاد اذیت نکردی واسه در اومدن دندونت. چند روز بود وقتی بغلت میکردم شونمو گاز میگرفتی. آب دهانتم رقیق شده بود. بینیت هم کیپ شده بود و آبریزش داشت. چند روزم بود غذا  نمیخوردی. خیلی هم نغ نغو شده بودی. حالا باید مراقب مرواریدت باشم و تمیزشون کنم. ایشالا زندگیت همیشه پر از خیر و برکت باشه مامانی. ...
9 آبان 1391

◕‿◕ نیم سالگی پسرکم ◕‿◕

سلام گلدونه نعنا پونه مامان. خوبی دردت به جونم؟؟؟ ایلیای من چقدر زود گذشت این روزا. اصلا باورم نمیه ٦ ماه میشه که تورو دارم. باورم نمیشه که ٦ماهه که با اومدن تو افتخار مادر بودن نصیبم شده. اینقدر پسر خوب و شیرینی هستی که هیچ اذیتی برام نداری. خدا رو شکر که اینقدر ارومی. به روی همه لبخند میزنی و همه عاشق این خوشرویی تو هستن. خدا نکنه کسی لباس بیرون تنش باشه چنان ملتمسانه نگاش میکنی که بدون شک طرف مجبور میشه تسلیم بشه و بغلت کنه و حتی شده تا سر کوچه هم ببرتت.تو خونه همش با خودت مشغولی. گلم امروز واکسنتو زدیم و یکمی بی قراری. دلم اتیش گرفت بهت واکسن زدن گریه ای کردی که نگو.الانم که همش اشک میریزی و منم با تو دارم اشک میریزم...
22 مهر 1391

◕‿◕ اتفاقاتی که افتاده ◕‿◕

سلام ایلیای بلای مامان. الان میدونم حالت خوبه چون هر روز دارم چهره زیباتو میبینم. میدونم خیلی وقته برات نمینویسم اما بخدا برام وقت نمیزاری. الانه یکمی برات میگم از روزایی که برات ننوشتم ازشون. گل مامان خیلی دوست دارم. شنبه ١٩/١/٩١: من و بابا رهام قرارا گذاشته بودیم شام بریم بیرون. آخه این آخرین شام ٢ نفره ما بود. عصری که بابایی اومد ١ دوشی گرفت و راه افتادیم. هی توی راه فکر کردیم کجا بریم. حتی به دربند و درکه هم فکر کردیم ولی یه چیزی دوتاییمون قلقلک میداد که به سمت SFC بریم. رفتیم اونجا و غذا رو سفارش دادیم و نشستیم. خلاصه غذا اومد خوردیم و خیلی لذت بردیم. تو هم در حال شیطونی بودیم. بعدشم رفتیم خونه مامان شـَ شـَ و چایی خور...
25 شهريور 1391

◕‿◕ بهترین روز زندگیم ◕‿◕

سلام عسلک مامان. بعد مدت ها اومدم تا برات بنویسم. برات بنویسم که امروزو فراموش نمیکنم. پارسال همچین روری ساعت ٦ صبح بود که با ١ بی بی چک فهمیدم مهمون خونه دلم شدی. خدایا عجب روزی بوددد. الان تو بغلمی و بعد از خوردن شیر همینطور زل زدی و نگام میکنی. خیلی شیرینی و با این شیرینیت زندگی من و بابا رهام رو هم شیرین تر کردی. فرشته آسمونی ورود به زمین مبارک....
14 مرداد 1391

◕‿◕ ٤٠ روزگی ایلیا پسر ◕‿◕

سلام گل پسر ناز مامان. خوبی قشنگم؟؟؟ الان دیگه روی ماهتو میبنم میفهمم حالت چطوره!!! ٤٠ روزگیت مبارک مامانم. خدا رو شکر که تورو داد به ما. از مامان مریمـ گلایه نکنی که چراتا امروز ننوشتم ازت تو وبلاگت. داستانش سر درازی داره که الان اومدم تعریف کنم. منو بابا رهامـ قرار گذاشته بودیم ٢روز قبل دنیا اومدنت شام بریم بیرون. روز ١٩ فروردین منو بابایی رفتیم بیرون یکم گشتیم واسه خودمون دستِ آخرم شام رفتیم SFC که خیلی چسبید بهمون. بعدش رفتیم خونه مامان شـَ شـَ چایی خوردیم. تو هم که ماشالله حسابی تکون میخوردی و منم از تکونای روز اخرت حسابی لذت میبردم.  فردای اون روز ١ شنبه ٢٠ فروردین بود که بابایی اف بود و خونه و منم وقت ١ سونو ...
31 ارديبهشت 1391

تولد ایلیا

بالاخره امروز صبح ایلیا دنیا اومد و همه ما رو خوشحال کرد. حال مامان مریم هم خوبه فقط مامان و پسری گشنشونه چون دکتر گفته تا ٢٤ ساعت چیزی نخوره مامان مریم. ایشالا که این مدت هم تموم میشه مثل همه چیز که به خوبی و خوشی تو این مدت تموم شد. خدایا خیلی ممنونم که لطف بیکرانتو نصیب ما کردی.
21 فروردين 1391

◕‿◕ ١٣ به دری متفاوت ◕‿◕

سلام پسر طلا. خوبی نازنینم؟ امسال یه ١٣ به در عالی داشتیم. من و تو امروز کلی کار انجام دادیم. صبحی بیدار شدیم الویه درست کردیم وسایلمونو بر داشتیم با مترو رفتیم سرکار بابا رهام. تازه کلی هم پشه کشتیم با بابایی. امسال ١٣ به در ٣ تایی با هم بودیم شما هم دلبری میکردی. مامانی شمارش معکوس شروع شد واسه دیدن روی ماهت. دیگه فقط ١٠ روز مونده که به سلامتی ببینمت. این روزا همش حواسم به تکونات هست. گاهی شیطونی میکنی و تکون نمیخوری منو کلی نگران میکنی. فدای قند عسل بشم من. ...
13 فروردين 1391