ایلیاایلیا، تا این لحظه: 12 سال و 26 روز سن داره

بز بز قندی مامان مریمــ و بابا رهامـــ

◕‿◕ ٤٠ روزگی ایلیا پسر ◕‿◕

1391/2/31 23:32
610 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل پسر ناز مامان. خوبی قشنگم؟؟؟ الان دیگه روی ماهتو میبنم میفهمم حالت چطوره!!!

٤٠ روزگیت مبارک مامانم. خدا رو شکر که تورو داد به ما.

از مامان مریمـ گلایه نکنی که چراتا امروز ننوشتم ازت تو وبلاگت. داستانش سر درازی داره که الان اومدم تعریف کنم.

منو بابا رهامـ قرار گذاشته بودیم ٢روز قبل دنیا اومدنت شام بریم بیرون. روز ١٩ فروردین منو بابایی رفتیم بیرون یکم گشتیم واسه خودمون دستِ آخرم شام رفتیم SFC که خیلی چسبید بهمون. بعدش رفتیم خونه مامان شـَ شـَ چایی خوردیم. تو هم که ماشالله حسابی تکون میخوردی و منم از تکونای روز اخرت حسابی لذت میبردم.  فردای اون روز ١ شنبه ٢٠ فروردین بود که بابایی اف بود و خونه و منم وقت ١ سونو مهم داشتم. صبحش از خواب بیدار شدم و دیدم حرکت شما کم شده و کمتر حرکت داری. نگرانت شدم به بابایی هم گفتم. همش خدا خدا میکردم که نخوای دنیا بیای چون دکترم اونروز تا شب نبود. از جام پا شدم رفتم دستشویی. وایییییی چه صحنه ایی دیدم ترشحات کاملا خونی روی دستمال توالت!!! به بابایی گفتم اونم ترسید. فورا صبحانه خوردیم و رفتیم سونو. وقتی رو تخت سونو خوابیدم دکتر گفت چرا تا الان زایمان نکردی!!! گفتم که فردا وقت عمل دارم. بهم گفت تا فردا ظهر بیشتر وقت نداری باید زایمان کنی بچه حرکتش کم شده و اب دورشم کمه. خلاصه به دکترم خبر دادم بهم گفت عصر ١ چیز شیرین بخور یا ١ شام خوب و برو بیمارستان که نوار قلب از نی نی بگیرن. منم با بابایی رفتیم خونه مامان منیژ و وسایلم رو گذاشتم و ناهار خوردیم و رفتیم خونه خودمون. من رفتم حموم کارامو کردم و بابایی هم حموم رفت و ساک وسایلتو برداشتیم و رفتیم بیمارستان. اونجا هم رفتیم بلوک زایمان و کارای اولیه انجام شد و رفتم واسه NST. حرکتاتو با اینکه ابمیوه هم خورده بودم خوب حس نمیکردم. خلاصه دکتر شب گفت بهتره بمونی. وقتی هم که ماما نعاینه کرد گفت دهانه رحم باز شده. خلاصه من تو زایشگاه بستری شدم و گاهی هم دردای پریودی داشتم. ماما اجازه داد بابایی بیاد پیشم. بعدم خاله رادا  اومد و اخر شبم مامان منیژ. اونشب خیلی دلم واسه بابا رهام تنگ شده بود چون قرار بود شب اخری باشه که ٢تایی پیش هم میخوابیم ولی من بیمارستان بودم و اونم خونه. نصفه شب رفتم دستشویی ویکم راه رفتم دردم کم بشه که ماما بهم گفت زود برو رو تخت وگرنه میزایی. کلی با بابا رهامـ اس ام اس بازی کردیم و ساعت ٤ صبح خوابیدم. صبح نزدیک ٦ بیدار شدم و به بابایی اس ام اس دادم که گفت دم در بیمارستانه. خلاصه کم کم کارای اولیه شروع شد. سوند وصل کردن که خیلی هم بد نبود و برای آخرین بار صدای ناز قلبتو که هنوزم تو گوشمه از دلم شنیدم. صدایی مثل صدای پیتیکو پیتیکوی اسب!!! زن دایی با دوربین پیداش شد و یکم فیلم از من گرفت. ساعت نزدیک ٨.١٥ بود که زن دایی با یک تیم اومد دنبالم که برم اتاق عمل برای اینکه پسر طلام دنیا بیاد. وقتی اومدم بیرون بابامیکی رو دیدیم که اشک میریخت و بوسش کردم بعدم مامان منیژ و اخرم بابا رهام رو بوس کردم و رفتم تو اتاق عمل. وقتی نشستم رو تخت دکتر بیهوشی باهام ترکی حرف میزد و منم جواب میداد که یهو چهره پر از ارامش دکترم رو دیدم. بله خانم دکتر فاطمی با همون لبخند نازنینش اومد و دلگرم شدم. دکتر از کمر بی حسم کرد ولی فشارم خیلی بالا رفته بود. چند روز بود که اینطور بودم. سر عمل فشارم شده بود ١٨ که خیلی بالا بود و خبر از امپولای دردناکی میداد. عمل شروع شد و من تو 1 لحظه خیلی زیبا صدای اذان موذن زاده رو شنیدم بعد...

چهره زیبای پسرم بود که دکتر فاطمی نشونم داد. تا اون لحظه داشتم واسه همه دعا میکردم. وقنی ایلیا رو دیدم اشک ریختم. بعدش فشارم خیلی افت کرده بود که امپول زده بودن تا به حال عادی برگردم.بعدم اوردنمتو بخش و 24 ساعت درازکش و ناشتا. اولین بار که اوردن پسری رو شیر بدم خیلی زیبا بود. بلافاصله بعد اومدم تو اتاق بود داشت تمام دستاش رو میخورد و خیلی هم گشنه بود و زود چسبید به سینم. بعدم 2 روز بستری بودم و روز ترخیص من ایلیا گلی زردیش معلوم شد و رو 12.8 بود مه 4 روزم واسه پسری موندیم بیمارستان. خیلی کلافه کننده بود ولی گذشت.

بعدم اومدیم خونه و گوسفند کشتیم واسه پسری. روز 10 پسرم رفتیم حموم و اومدیم. تا شب این گل پسر کم شیر خورد. به زور بیدارش میکردم 2 تا قلپ میخورد میخوابید. ساعت 2 دیدیم خیلی بی حاله با بابایی و بابا میکی و مامان منیز رفتیم مرکز طبی کودکان. اونجا قند خونت رو چک کردن که 59 بود و گفتن پایینه و چون بی حاله مشکوکه به عفونت باید بستری بشه. خدا داند که چه ازمایشها از پسری گرفتن و منو بابا رهامـ چقدر اشک ریختیم پشت درهای بسته. بابا رهامی که تا حالا اشکشو ندیده بودم. اب نخاعتم گرفتن که دیگه از گریه داشتیم هلاک میشدیم. خلاصه 8 روز بستری شدی ولی هیچ دلیلی پیدا نکردن و عفونت منتفی شد. خدا رو شک بازم اومدیم خونه.

1 هفته خونه بودیم و روز قبل از 1 ماهگیت مهمون داشتیم و دوستای بابایی اومدم اونجا. فرداش ظهر نهار خوردیم و خوابیدم که یهو ساعت 4 درد تو معدم شروع شد. تا 12 شب 3 تا دکتر رفتم و 10 تا امپول زدم که خوب نشد. نوار قلبم هم سالم بود......

میام بقیشو تعریف میکنم. الان داری گریه میکنی....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

خاله مرجان
3 خرداد 91 1:37
من ادامه ی فیلمو میدونم،لوبدم؟
هنگامه
10 تیر 91 23:07
مامانی عکساشم بزار
خاله مرجان
17 تیر 91 17:04
عزيز ِجون ِ خاله،از وقتي دنيا اومدي خاله نتونشته برات يه كامنت درست حسابي بذاره. فداي اون چشمات بشم گردو خان ِمن،اينقد شيريني كه آدم دوس داره بخورتت.نفس ِمن. خاله اينقد به بودنت،به بوي تنت،به خنده هاي نازت،به چشماي قلقليت عادت كرده كه يه روز كه نمي بينتت دلش برات پر ميكشه. اي خدا.........كي فكرشو ميكرد اينقد دوست داشته باشم؟اينقد بخوامت؟اينقد برام عزيز باشي؟ خيلي عزيز نفسم،خيلي زياد.تو جون ِمن،جون ِمن ميبوسمت نازنينم،روز شماري ميكنم تا چهار شنبه.
خاله مرجان
17 تیر 91 17:08
جان؟نتونشته؟؟؟ خاله معتاد شده يعني؟ بعيد نيس
امیررضا
27 تیر 91 15:21
الن نزدیک 3ماهگیت درسته؟؟؟ یعنی اینقدر وقت مامانی رو پر کردی که هر دو ماه یکبارهم اپ نمیشن؟؟؟ من از حج برگشتم خوشحال میشم به من سر بزنین
نسترن
2 شهریور 91 16:59
واااااااااااای سلام مریم جان.خوبی عزیزم؟خانواده خوبن؟ایلیا خوشولو خوفه؟ منو میشناسی؟؟؟از مرجان بپرس بهت معرفیم میکنه! تازه فهمیدم تو لینکای وب مرجان وبتون هست(حتما لینک میکنم این جارو)...خیلی وب قشنگی زدین برای ایلیا... موفق باشینپیشم بیا عزیزم... فعلا بابای