ایلیاایلیا، تا این لحظه: 12 سال و 26 روز سن داره

بز بز قندی مامان مریمــ و بابا رهامـــ

◕‿◕ اتفاقاتی که افتاده ◕‿◕

1391/6/25 15:02
510 بازدید
اشتراک گذاری

سلام ایلیای بلای مامان. الان میدونم حالت خوبه چون هر روز دارم چهره زیباتو میبینم. میدونم خیلی وقته برات نمینویسم اما بخدا برام وقت نمیزاری. الانه یکمی برات میگم از روزایی که برات ننوشتم ازشون.

گل مامان خیلی دوست دارم.

شنبه ١٩/١/٩١:

من و بابا رهام قرارا گذاشته بودیم شام بریم بیرون.آخه این آخرین شام ٢ نفره ما بود. عصری که بابایی اومد ١ دوشی گرفت و راه افتادیم. هی توی راه فکر کردیم کجا بریم. حتی به دربند و درکه هم فکر کردیم ولی یه چیزی دوتاییمون قلقلک میداد که به سمت SFC بریم. رفتیم اونجا و غذا رو سفارش دادیم و نشستیم. خلاصه غذا اومد خوردیم و خیلی لذت بردیم. تو هم در حال شیطونی بودیم. بعدشم رفتیم خونه مامان شـَ شـَ و چایی خوردیم و اومدیم خونه و لالا. فرداش بابا OFF بود.

یکشنبه ٢٠/١/٩١:

صبح ساعت ٨ بود که هنوز با بابا رهامـ تو تخت دراز کشیده بودیم و حرف میزدیم. هی تورو ناز میکردیم که فرداش قرار بود بیای تو جمع ما.Baby Girl اون روز ١ سونو هم باید میرفتم و بقیه خورده کاریامو بکنم. حموم برم و یکسری وسیله رو ببریم خونه مامان منیژ. دکترمم گفته بود اون روز رو استراحت کنم که یه وقت تو نخوای زود پیدات شه چون تهران نبود. از جام بلند شدم برم صبحانه رو آماده کنم که بخوریم به کارامون برسیم. حرکاتتم نسبت به شب قبل کم شده بود و من اینو حس میکردم.رفتم دستشویی ولی چشمت روز بعد نبینه روی دستمال توالت کلی خون دیدم. از ترسم بابا رهامو صدا کردم. اون بیچاره هم ترسید و حول شد. از اینجا بود که بقیه کارامون حول حولکی و با سرعت انجام شد. خیلی سریع صبحانه خوردیم و وسایل خونه مامان منیژ رو برداشتیم و رفتیم سونو. تو سونو یه قدری معطل شدم. یه خانوم هندی با یه مترجم ایرانی هم اونجا بودن. مترجم از من پرسید کی زایمان میکنی؟ منم بهش گفتم فردا!!! اونم به خانم هندیه گفت و کلی تعجب کرده بودن. خلاصه اسممو برا سونو خوندن منو بابا رهامم رفتیم داخل. آقای سونولوژیست مشغول شد. اولین حرف گفت چرا تا الان زایمان نکردی؟؟؟؟!!! وای ترس برم داشت. گفت زایمانم فرداست. گفت زیاد وقت نداری. حرکت بچه کمه چون اب دورش کمه. حتما تا ظهر باید زایمان کرده باشی. از سونو اومدیم بیرون و به دکتر زنگ زدم. گفت برای NST عصری برم بیمارستان. خلاصه رفتیم خونه مامان منیژ و ناهار خوردیم و برگشتیم خونه. کارامو کردم. حموم رفتم و ساعت ٦ رفتیم بیمارستان البته با وسایل تو. توی راه هم من ١ اب انگور با شیرینی خوردم. اونجا رفتیم و NST کردن گفتن حرکتت یکم کمه ولی کلا همه چی خوبه ولی بهتره امشب بستری بشم. تو معاینه هم معلوم شد دهانه رحم باز شده. شوک خیلی بزرگی بود برام. میخواستم آخرین شبو تو بغل رهامـ عزیزم باشم تو تختمون ولی حالا اینطور. خلاصه بابایی تا دیروقت پیشم بود. خاله رادا و عمو امیر هم اومدن. خاله رادا اومد زایشگاه پیشم و صدای قلب شما رو شنید. بعدم بابا رهامی اومد پیشم بود یکم. به خاله رادا گفتم بابا رهامم ببرن که استراحت کنه و صبح بیاد. اونا رفتن بعدش مامان منیز اومد سر زد به من و رفت که صبح بیاد. منم سعی کردم بخوابم.

دوشنبه ٢١/١/٩١:

ساعت ٣ بود بلند شدم از خواب آخه گرمم بود. رفتم دستشویی. بازم لخته خون دفع میشد. یکم راه رفتم.یهو مامای کشیک صدام زد مریمـ چیزی شده؟ برو بخواب راه نرو زایمان میکنیا.... منم رفتم رو تخت و به بابایی SMS دادم. اونم جواب داد و شروع کردیم به SMS بازی. دردایی مثل پریود داشتم که ٢٠ دقیقه ١بار میومد میرفت. بابایی نگران بود ولی منو اروم کرد با حرفاش. ٤.٣٠ بود که خوابیدیم که صبح زودتر بیدلر شیم. ساعت حدودا ٦ بود که بابا رهامـ و مامان شـَ شـَ و بابا گودی و مامان منیژ و بابا میکی اومدن. ماما برام سوند وصل کرد و بعد زن دایی اومد ازم فیلم گرفت و باهام حرف زد منم برای خیلیا دعا کردمبه یکسری از دوستامم SMS دادم که دارم میرم برای زایمان.

دیگه ساعت ٨.١٥ بود که زن دایی به همراه سر پرستار و خدماتشون اومدن دنبالم که برم اتاق عمل. made by Laieدم در زایشگاه اول با مامان منیژ خداحافطی کردم. بعدم بابا میکی رو بغل کردم که داشت گریه میکرد و بعدم بابا رهامـ رو بوس کردم و رفتم تو اتاق عمل. بای بایدکتر بیهوشی اومد با من ترکی صحبت کرد. گفت چونه رو بچسبون به سینت و تکون نخور. بعد آمپول رو زد و منرو به سرعت خوابوند. منم فورا بی حس شدم. فشارم کمی بالا بود. دکتر مهربونم خانم دکتر فاطمی با همون چهره مهربون و آرومش اومد و آماده عمل شد. همش تکون خوردن شکمم رو حس میکردموبرای همه کسایی که یادم بود دعا کردم. قبل بی حسی هم صدای دنیا اومدن ١ نی نی دیگه رو شنیدم که یهو شکه شدم. شکمم همش در حال تکون خوردن بود که من یهو صدای اذان موذن زاده رو شنیدم...

خدایاااااا این صدای اذان از کجاست و یهو خانوم دکتر بود که تو فسقلی نازو نشونم داد. ای جانمممم خوش اومدی مامانممم...فرشته آسمونی من زمینی شد.

تو گل من ساعت ٨.٥٥ دقیقه صبح دوشنبه ٢١ فروردین ١٣٩١ با وزن ٣٢٥٠ و قد ٤٩ پاهاتو رو چشمای من گذاشتی.

زن دایی لحظه دنیا اومدن تو اذان پخش کرد و این زایمان رو فراموش نشدنی کرد. تو رو بردن و منم بخیه میزدن و بردن تو ریکاوری که مامان منیژ اومد براش دست تکون دادم.

منو بردن تو اتاقم و گفتن الان پسری رو هم میارن. بابا رهامـ هنوز ندیده بودت. یهو توروآوردن. خدایا خدایا چی میدیدم. پسرک من ایلیای من از گشنگی داره دستاش میلرزه. وای پرستار آوردش گذاشت زیر سینم و از همون اول شروع کردی به خوردن.

شبش تا صبح از دل درد گریه کردی و فردا هم بخاطر فشار من موندیم. پس فرداش هم زردی شما باعث شد که مرخص نشیم.

روز شنبه صبح هم زردی شما اومد پایین و مرخص شدیم و شما رو تو بیمارستن و تو ٦ روزگی داماد کردیم و ختنه شدی و رفتیم خونه مامان منیژ و اونجا واسه شما گوسفند کشتیم.

اینم عکس ١ روزگیت.

1روزگی ایلیا

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

خاله مرجان
25 شهریور 91 18:37
آره پسر خوشگل این داستان اومدن شما بود! الان دیگه اینقد شیرین شدی که نگو قربون اون آم آم گفتنت برم!قربون اون فرنی خوردنت برم که نمیزاری مامانی یکم از ش بخوره! تو گردوخان ِخاله ایییییییییییییییییییییی به هیچکسم نمیدمت همیشه زنده باشی عسلم!
نسترن
25 شهریور 91 23:28
سلام مریم جان.خوبی؟ فکر کنم هنوز راجب من از مرجان نپرسیده باشی! ولی خب مهم اینه که من ایلیا رو مثه خواهر زاده م دوستش دارم(آخی فکر کن خواهرک من،کیمیا که الآن 8سالشه مامان شه!!) ممنون بابت داستان تولد ایلیا...
نسترن
31 شهریور 91 21:44
سلام عزیزم...خوبی؟ آپم...بیا و اطلاعیه ی تو نظرات وبمو هم حتما بخون.
خاله شفق
3 مهر 91 14:37
سلام مریم جونم خوبه قدم نو رسیدت مبارک البته با تاخییر جویایی حال تو و ایلیا گلی هستم از خالش امیدوارم ایلیا زیر سایه پدر و مادرش بزرگ بشه و دامد بشه