◕‿◕ خوشحالی من ◕‿◕
سلام قشنگم. سلام عزیزم. سلام نفسم.
الهی من فدای اون قد و بالات بشم که از ١٦ شهریور کلی بزرگ شدی.
دیشب مامانی رفتم دکتر واسه یه کار کوچیک. دکتر گفت برو تخت قلب نی نی رو چک کنم منم منتظر این لحظه بودم پریدم سمت تخت. بابایی هم به خانوم دکتر گفت میشه منم بیام؟ اونم گفت صداتون میکنم. بهم گفت بشین تا دستگاه روشن شه فشارتو بگیرم گفت ١١ هستش. وزنمم کرد که گفتش ١ کیلو کم کردی. دراز کشیدم رو تخت و بابایی رو هم صدا زد .
وای خدای من چی میدیدم. تا بابایی اومد همش داشتی تکون میخوردی و قلبتم میزد. خانوم دکتر گفت این وروجک رو میبینی چقدر داره تکون میخوره!!! گفت همه چی خیلی خوبه!
بابایی میگفت قشنگ باز و بسته شدن قلبت رو دیده. خیلی خوشحال بودیم که دیدیمت.
کلی بزرگ شده بودی به نظر من. همینجور داشتم ضعف میکردم و میدیدمت. فدات بشم که به حرفم گوش میدی و همینجور داری رشد میکنی.
بعداً نوشت ١ : مدرسه ها باز شده خاله مرجان میره مدرسه دیگه. امروز بریم اذیتش کنیم. یکمم تو سر و کله هم بزنیم بسی شاد بشیم.
بعداً نوشت ٢ : خاله جونم من باز خودم نطقم باز شد مخصوص واست نوشتم. آخی نازی صبح ها میری مدرسه دیگه. این مامانی من منو نمیبره همش میگه بخواب الان. میخواد بیاد اذیتت کنه ولی من نمیزارم خاله جونی. میشه منم یه روز با خودت ببری مدرسه!!! هان میشه؟ آره؟!