◕‿◕ پست ویژه ◕‿◕
سلام به همه. خوبین شماها؟؟؟
میدونین مامانی چرا این پست رو اسمشو گزاشته ویژه؟؟؟
اول اینکه این پست یکمیش از زبون من یعنی نی نی نوشته میشه.
دوم اینکه یه اتفاق مهم افتاده میخوام بگم.
من نی نی ناز مامان مریمـ و بابا رهامـ هستم که امروز یعنی ٢٧/٦/١٣٩٠ یه اتفاق مهم واسم رخ داده. میدونید چیه؟ من امروز اینقده بزرگ شدم و واسه خودم کسی شدم که سنم دیگه ٢ رقمی شده. امروز من دقیقا ١٠ هفته شدم یعنی هفته ١١ از زندگیمو تو دل مامانی شروع کردم.
امروز بابایی بهم گفت قربون گنده بلالی خودم بشم. خیلی باباییمو دوسش دارم. درسته بیشتر وقتم با مامانی میگزره ولی این بابایی هستش که خیلی بیشتر به من توجهه میکنه و حواسش به منه. هی به مامانی میگه مریم درست بخواب!مریم نی نی رو کشتی اروم تکون بخور!مریم غذا بخور بچمو گشنگی نده! ولی این مامانی به هیچ کدوم گوش نمیده همش کار خودشو میکنه مثلا امروز از صبح هیچی جز یکم میوه به من نداده بخورم. خودش گشنش نمیشه فکر منم نمیکنه!!!
دیگه اینکه مامانی اصلا مراعات منو نمیکنه که ناراحت نشه وقتی ناراحتی میکنه من میرم یه گوشه شکمش اینقد بالا پایین میپرم تا بخورم بهش دردش بگیره یاد منم بیوفته! آخه اینقده کوچیکم که یا یه لگد موضوع حل نمیشه. حالا هم شبا اینقد بد میخوابه که همش خوابای بد میبینه فکر میکنه به کسی نگه منم متوجهه نمیشم. دیشب تو خواب جن میدید و همش داشت بسم الله الرحمن الرحیم میگفت. از ٦.٣٠ صبحم از ترسش بیداره! تازه یه ربع به ٦ که از خواب پرید و دوباره میخواست بخوابه خواب دید که با بابیی رفتن سوریه دوباره ولی تو خواب میدید که قبلش رفتن مکه. ظهرم یکم خوابید همش خوابای اشفته دید و بیدار شد.
میدونم مامانی خیلی دوست داره بره مکه و وقتی تلویزیون اونجا رو نشون میده یا اینکه تبلیغ میکنه برای ثبت نام اینقدر اشک میریزه که نگو.بابایی هم بهش میگه بیا سکه هارو بفروشم اسمتو بنویسم مکه ولی مامانی میگه الان نی نی واجب تره نمیخواد.
خوب دیگه من برم یکم شیطونی کنم خسته شدم بسکه گفتم و نوشتم. فعلا بابای
امان از دست این نی نی شیطون من.ایندفعه خودش اومد یه حرفایی رو زد. منم بخدا دلم نمیخواد بهش سختی بدم ولی خوب چیکار کنم. اینقدر بی حوصلم که حس غذا پختن ندارم و همش بابایی گشنه میمونه و دم نمیزنه. منم که اصلا گشنم نمیشه که به فکر غذا بیوفتم. دیشب غذا نپختم یکم سالاد درست کردم اوردم بابایی فکر برا خودم اوردم گفت به من بده بخورم . اونجا فهمیدم که بابایی بیچاره چقدر گشنشه ولی چیزی نمیگه.
بخدا درست کردن غذا واسم عذابه. دیشب فکر میکردم که کسی به من نمیگه خرت به چند من! بیخیال این حرفا. نمیخوام به کسی خرده بگیرم ولی اخلاقم عوض شده و یکم حساس شدم و همه چی زود خستم میکنه. مثلا جمعه کار خونه و تمیز کاری خیلی انرژیمو گرفته بود و کلافه شده بودم یکمم با بابایی حرفم شده بود واسه همین یکی از عزیزام بهم زنگ زد منم تند برخورد کردم. حالا هم ناراحته از من و ٢ روزه زنگ نمیزنه به منه حامله. اشکال نداره من همیشه دهنمو میبندم و ساکت میمونم ولی این رسمش نیست که با زن حامله این برخوردا بشه ولی دست همه درد نکنه من اصلا از کسی گله ندارم از کسی توقعی هم ندارم.
سعی میکنم از فردا یه جوری غذا بپزم دوباره. امروزم غذا نداریم.
اینقدر چیزای مختلف رو این مدت دیدم که همش استرس تحمل کردم. رهام یه حرفی بهم زد که هر وقت یادش میوفتم جیگرم کباب میشه. نمیدونم من اینقدر زندگی رو به کامش تلخ کردم یا ازش چیزای نشدنی خواستم که به فکر این کار افتاده ولی بخدا من چیزی ازش نمیخوام.
من برم دیگه پر حرفی کردم و یکمم خسته شدم. گاهی وقتا چیزی میخورم حالت تهوع میگیرم.
دوست دارم نی نی شیطون.