◕‿◕ چطوری فهمیدیم که بز بز قندی تو دل مامان جا خوش کرده!!! ◕‿◕
سلام عزیز و قشنگ مامانی. من کی فکرشو میکردم که هنوز که قده یه کنجدی اینقد دوست داشته باشم و تو هم این همه طرفدار داشته باشی.الهی که مامان مریمــ پیش مرگت شه!!!!
حالا جونم واست بگه چه جوری فهمیدیم که اومدی پیشمون!!!
چند روز بود که من تهوع داشتم ولی فکر نمیکردم بخاطر اومدن تو باشه عروسکم.چند روز بود دلم غوره غوره میخواست بخاطر همین غوره خریدم و با مامان منیژ تمیزش کردیم(حالا بعدا واست توضیح میدم مامان منیژ کیه!).فرداش بابایی زنگ زد به مامان شــَ شــَ و پرسید چطور درستش کنیم(مامان شــَ شــَ رو همیگم کیه بعداً !!!). بالاخره غوره غوره درست کردیم و گذاشتیم تا برسه ولی مگه من امونش میدادم.
خلاصه ٥شنبه ١٣ مرداد خونه دوست بابایی دعوت بودیم آخه تولد خاله رادا و عمو شروین بود.کلی اونجا تو سر کله هم زدیم و خوش گذروندیم.خاله رادا همش چیزای خوشمزه میاورد برامون. خاله آناهید کنار من نشسته بود و آبمیوه دستش بود یهو بوش به من خورد بهش گفتم عجب بوی بدی میده. دیگه ساعت ١ نصفه شب بود که میومدیم خونه که رفتیم داروخونه که بی بی چک بخریم.
داروخونه اولی شلوغ بود. داروخونه دوموی به بابایی گفته بود فقط قسمت دارو کار میکنه.بالاخره داروخونه سوم من رفتم بعد از کلی انتظار که سر آقاهه خلوت بشه بهش گفتم بی بی چک مدی اسمارت میخوام!(مثلا خواستم مارک خوب بگیرم که جواب بده زود!). آقاهه گفت ما فقط ١ مارک داریم اونم از این ١٠٠٠تومنی هاست. دیدم چاره نیست بهتر از نخریدنه, خریدم و امدیم خونه.
رفتیم لالا کردیم. صبح جمعه ١٤ مرداد ساعت ٦بابایی بیدار شد بره سره کار منم بی بی چک رو برداشتم رفتم دستشویی. وای دل تو دلم نبود.داشتم سکته میکردم. نمونه ادرار رو ریختم تو جای مخصوص و منتظر شدم. هی میگفتم نکنه کم ریختم نکنه اشتباه باشه و ١٠٠١ سوال دیگه تو ذهنم بود. که یهو دیدم خط بالایی اومد تا اینجاش خبری نبود ولی بعدش دیدم بلافاصله اون یکی خطم ظاهر شد.
وای دیگه من دست از پا نمیشناختم. نفهمیدم چطوری از دستشویی پریدم بیرون و هی بابایی رو صدا میزدم.بابایی هم بلافاصله فهمید بهم گفت حامله ای!!!! پریدم بغل بابایی یه عالمه گریه کردم خدا رو کلی شکر کردم و از خدا معذرت خواستم بخاطر نا شکری هایی که کردم.بابایی گفتم باید آزمایش بدم و بابایی گفت میبرمت که آزمایش بدی.
بعدش بلند شدم صبحونه اماده کردم و تا ٩ صبحونه خوردیم!بله مامانی ماه رمضونه ولی من و بابایی بخاطر کلیه هامون نمیتونیم روزه بگیریم.بعدش بابای زنگ زد بیمارستان صارم که امروز بریم آزمایش بدیم و جوابم امروز بدن. ساعت ١٠ بود که بیمارستان بودیم و ١٠.١٠ دقیقه بود که از مایش دادیم و رفتیم که بچرخیم تا ١ ساعت بگذره. بابایی با این باجه های وب کیسوک مشغول بود. خلاصه ساعت ١٠.٤٥ دقیقه رفتیم آزمایشگاه که جواب که اماده شد بگیریم. نشسته بودیم که آقا ازمایشگاهی گفت بیاین. جواب رو داد دستمون که بابایی از من گرفت خوند بعد داد دست من.
بله شما اومده بودی تو دل مامانی. من که دستام یخ زده بود. بابایی دستمو گرفت و رفتیم سوار ماشین شدیم و اومدیم خونه. وقتی رسیدیم خونه بابا تو FaceBook افشاگری کرد که ما داریم نی نی دار میشیم.من رفتم کمی خوابیدم آخه قرار بود ظهر بریم خونه مامان شــَ شــَ . میخواستیم به اونا هم خبر بدیم.
بعداً نوشت ١: مامان منیژ مامان مامان مریمــ هستش که میشه مامان بزرگت.
بعداً نوشت ٢: مامان شــَ شــَ هم مامان بابا رهامــ هستش که میشه مامان بزرگت.
بعداً نوشت ٣:قرار بود آخر هفته با دوستای بابایی بریم شمال. ولی بخاطر اینکه گل مامان اذیت نشه نمیریم.