ایلیاایلیا، تا این لحظه: 12 سال و 25 روز سن داره

بز بز قندی مامان مریمــ و بابا رهامـــ

◕‿◕ مشکل قلب پسری و آمد به سرمان از آنچه میترسیدیم ◕‿◕

1392/5/18 10:51
1,905 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوباره نفس مادررررر...

الهی که هر چی درد و بلا مریضی داری بریزه تو جون مامان مریمت گلکم.

پست غم انگیزیه برا من اخه بدترین روزای زندگیمو یاد آوری میکنه. خدا رو شکر ختم به خیر شد.

مامانی باید یکم از اول تر شروع کنم از زمانی که تو ٧-٨ روزگیت بردمت یه دکتر تا چکاپت کنه. اونجا بود که به من گفتن ایلیای من صدای اضافی قلب داره و بهتره که ١ اکو بشه. به دلم بد راه ندادم.

وقتی ١٠ روزت شد بردیمت حموم ولی وقتی بیرون اومدی همکاری نکردی با مامان و شیر نخوردی برا همین قند خونت افت کرد و ما هم شبونه بردیمت به یه سلاخ خونه به نام مرکز طبی کودکان که ای کاش ای کاش و ای کاش نبرده بودمت.قند خونت ٥٩ بود گفتن کمه و الکی با تشخیص اشتباه سپسیس یعنی عفونت بستریت کردن. بماند که چه ها سرت آوردن و منو بابا رهام فقط اشک ریختیم بلد نبودن رگ بگیرن ازت داغونت کردن. ال پی شدی و مایع نخاعت رو گرفتن. بمیرم برات مننننن. ببخش مامانو. بعدم اکو هم شدی که نفهم ترین آدمای دنیا بودن برات لانوکسین تجویز کردن و گفتن ماه بعد بیار برا وقت عمل. ظاهرا مامانی شما پی دی ای داشتی.

بعد از خلاصی از اون جهنم بردمت پیش دکتر مامان شـَ شـَ و قبلش گفت ببرین اکو پیش دکتر تفرشی. بردیمت اکو دکتر تفرشی گفت این سوراخ خیلی ریزه و فورا لانوکسین رو قطع کنین. خیلی خوشحال شدیم و رفتییم مطب دکتر لنگرودی. ایشونم تایید کردن و برا ٤ ماهگی اکو دادن. تا اون زمان دل من هزار راه میرفت. و بالاخره رسید رفتیم پیش دکتر تفرشی گفت اکو نمیخواد و یه صدایی هست ولی ممکنه مال شریان ریوی باشه. بازم دلم میلرزید.

اینبار دکتر لنگرودی بی قراری منو دید برای ٦ ماهگیت پیش دکتر غفوریان مرد روزگار بهمون اکو داد. وقتی موعدش رسید و بردیمت بهمون گفت ١ سوراخ خیلی ریزه با شنت ناچیز که تا یکسالگی ایشالا بسته میشه فقط کافیه یه لخته از اونجا عبور کنه. با دلی خوش اومدیم بیرون.

تو این مدتم میبردیمت چکاپ پیش دکتر لنگرودی صدای اضافی نداشتی. همه این روزا گذشت و یک ساله شدی گلم. روز موعود رسید. بابایی یه عمل داشت اون روز و ما هم باید میبردیمت اکو. منتظر خبرای خوب بودیم.....

خوابیدی رو تخت. دکتر غفوریان شروع به اکو کرد. مثل همیشه ساکت بود و گاهیم با تو بازی میکرد. کارش تموم شد و اومد پشت میزش و یهو گفت: آقای ارشد!!!! (دلم ریختتتت...) من صلاح نمیبینم بیشتر از این صبر کنیم بهتره مل بشه!!!! خدایا اب یخ ریختن روم. داغون شدم. جون ایستادن نداشتم. بهمون گفت با رشد قلب رگ لعنتی رشد کرده و بازتر شده.چیزی که من پرسیده بودم قبلا اتفاق میوفته و گفته بودن نه. حالا شانس ایلیا اتفاق افتاده بود. فقط اشک میریختم و تورو میبوییدمو و بوس میکردم. اومدیم خونه مامانی و اشک ریختمو به عمه فریبا گفتم.اونم غصه منو خورد.دلداریم میداد.

فوری زنگ زدم مطب دکترت بردمت پیشش و اونم ناراحت شد و گفت عملش راحته همونطور که دکتر غفوریان گفتو تشخیص داد دکتر ماندگار عمل کنه. دکتر خودت گفت بعد تعطیلات خرداد بیاین. دیگه بعد از عمل بابایی به مامانی گفتم و وقتیم بابایی مرخص شد مامانی به اون گفت. بابایی اصرار کرد زودتر بریم برا عمل که از نگرانی در بیایم. رفتیم قبل تعطیلات و دکتر ماندگارم گفت مثل یه پنی سیلینه نترسین. خدا روشکر تو دچار عوارض بیماری مثل کبودی و فشار ریه و تنگی نفس نشده بودی.

وقت عمل برا یکشنبه ١٩ خرداد داده شد. بیمارستان دی قرار عمل داشتیم. من فقط اشک میریختم. راجع به هزینه ها حرف زدیم حاضر بودیم خونه رو بفروشیم برای سلامت تو ولی بابایی و عمه ندا و عمو رجب کمکمون کردن.

صبح روز ١٩ خرداد بادلی خون رفتیم بیمارستان .کارای اولیه انجام شد ازت خون گرفتن. توار قلبم گرفتم و تا ١٢.٤٥ دقیقه بازی کردی و شیر خوردی که یهو بابایی صدام کرد مریم بیا بچه دارن میبرن. پریدم تو اتاق ولی تورو برده بودن ای سی یو و نذاشتم ببینم بوست کنم برا بار آخر قبل عمل. بعد دکتر بیهوشی اومد بهت آمپول زدن که چند ساعت ناشتا باشی.  ما هی منتظر بودیم ببرن برا عمل. آشناها و دوستای منم هی اس ام اس میدادن و تل میکردن. حلاصه ساعت ١٠ دقیقه به ٣ بود که دکتر بیهوشی اومد تورو ببره. چشات باز بود ولی گیج بودی التماسسسسسشششش کردم فقط ١ بوس نزاشت دست کشیدم سرت. موهات تو هوا تاب میخورد نمیدونستم بازم میبینمت یا نه.بردنت و من پشت در اتاق عمل فقط اشک ریختم و صلوات فرستادم هیچی ارومم نکردددددد. همش به تو فکر میکردم. به مظلومیتت. به اینکه بازم بغلت میگیرم. زمان نمیگذشت برام.خدایا کمکم کن مادر شدن خیلی سختهههه. ساعت ٤ بود که یکی از اتاق عمل اومد بیرون گفت الان میرم ببینم حال کوچولوتون چطوره. چند ثانیه بعد اومد گفت شکررررررررررررررر خدا عمل تموم شده حالش خوبه. واییی خدا همونجا بابایی رو بغل کردم و اشک ریختم. حال رو به راهی نداشتم. ساعت ٤.١٠ دقیقه هم تورو بیهوش آوردن بردن تو ای سی یو وصلت کردن به دستگاه. همه رو راهی کردیم برن و ما موندیم تا دکتر غفوریان بیاد اکو بعد از عمل کنه و اطمینان بده حالت خوبه. دکتر رفت تو ای سی یو و بعد دکتر ماندگار رفت. منتظر بودیم من و بابا رهام پشت اون در لعنتی که یهو دکتر ماندگار اومد. گفتیم عمل چطور بود دستیارش گفت عالی و دکتر غفوریانم راضیه الان میاد صحبت میکنه باهاتون. یهو مامانی اومد بالا و فلاسک چایی برا من و بابا رهام آورد که دکتر غفوریانم اومد بیرون از ای سی یو. دویدیم جلوش و از حالت جویا شدیم. خدا رو شکر دکتر گفت عمل خوب بوده شریان ها تنگ نشدن و خونریزی نداشته. الان پسرمون قلب سالم داره. من اشک شوق میریختم فقط.دکتر و مامانی رفتن و من همونجا رو زمین سجده شکر کردم. کابوسام تموم شد. پرستار مهربون ای سی یو اجازه داد از دور چند دقیقه ببینیمت و بعد گفت شبم نیاین که من اجازه نمیدم بببینیدش. صبح بیاین. بازم بهم ریختم آخه مگه میشد یه شب تنهات بزارم ولی چاره نداشتم.Night

بلاخره بابا رهام راضیم کرد رفتیم یه شامی بخوریم و دوشی بگیریم و صبح اول وقت بیایم ولی شماره ای سی یو رو هم گرفتیم که از حال پسری با خبر باشیم. وقتی رسیدیم خونه ساعت ٩ بود که خاله زنگ زد گفت تل کرده بیمارستان با کلی خواهش جواب دادن حال ایلی خوبه. بابا رهام یهو نگران شد و زنگ زد گفت من بابای ایلیام چیزی شده به خالشجواب نمیدادین.پرستارم اضطراب بابا رو متوجه شده بود توضیح داده بود که قانون اینه که فقط برای پدر مادر میگن. گفت حالت خوبه از دستگاه جدات کردن و خودت شکر خدا نفس میکشی به هوش اومدی و الان لالایی. اینکه جدات کنن و نفس بکشیم یکی از قسمتای سخت بود و ما ازش بی اطلاع بودیم.

ساعت ١.٣٠ هم تل کردم گفتن صبح شیر و سرلاکتم بیارم. صبح رفتیم بیمارستان و شیرتو تحویل دادیم. برات درست کردن. بابا رهام بهشون گفت ممکنه نخوره چون شیر مامانشو میخواد. که دقیقا همین شد. این بود که بالاخره تورو فرستادن پست ای سی یو و من اومدم و شیرت دادم. وقتی پشت در ای سی یو تو رو بغل پرستار دیدم که لباس بیمارستان تنته ولی حالت رو به راههه خیلی خوشحال شدم. ١ شبم با هم تو پست ای سی یو بودیم که شب بدی بود بخاطر هم اتاقی بد و فرداش مرخص شدیم شکر خدا.

 

گلم شکر خدا الانه حالت خوبه و من مدیون دکتر غفوریان و دکتر ماندگار هستم. دست جفتشونو میبوسم.

چون طولانی شد عکساتو تو ادامه مطلب میزارم...

ایلی مامان در بیمارستان

اینجا وقتیه که تحویلم من دادنت شیر خوردی و 2 کاسه سرلاک و لالا کردی بغلم.

بیمارستان

اینجام شبه داری با بالشت بازی میکنی ست انژیو تو دستت کوچولوت معلومه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

مامي محمد ياسين
25 مرداد 92 11:48
سلام خدا رو شكر وقتي داشتم متنتو مي خوندم استرس داشتم كه آخرش چي شده و وقتي به آخرش رسيدم خيلي خوشحال شدم كه به لطف خدا ختم به خير شده. آن شاالله زير سايه شما و پدرش عاقبت به خير بشه
زهره(مامان فاطمه)
26 مرداد 92 12:47
سلام مامانی مهربون .خیلی دوران بدی رو پشت سر گذاشتی شکر خدا که الان دسته گلت خوبه وقتی متنتو میخوندم اشکم درآمد اگر دوست داشتی باهم تبادل لینک کنیم
مامان پینار
26 مرداد 92 15:26
خیلی بهتون بد گذشته. واقعا اشکم دراومد. امیدوارم همیشه پسر گلمون سلامت باشند.
مرمری
26 مرداد 92 21:03
وایییییییی مریم جونم با اینکه تو قرار تعریف کرده بودی واسمون ولی الان که اینو خوندم اشکم اومد....خدا رو شکر ...ایشالا که ایلیای گلمون صد سال صحیح و سالم زیر سایتون بزرگ بشه....بووووووووووس گنده واسه ایلیا جونم
Shafagh
4 شهریور 92 1:23
Golakam mN ro bebakhsh k in chand vaght azat khabr nagereftam Sharmande maman maryam
گلفام
7 شهریور 92 16:41
عزیزم الهی که بلا همیشه ازش دور باشه پوقتی خوندم خیلی خیلی ناراحت شدم ولی خدا رو شکر که به خیر گذشت
دریا
8 شهریور 92 19:49
سلام عزیزم باور کن متنو که می خوندم اشکم جاری شذ خدا رو شکر که همه چی به خیر گذشته ان شالله هر روز بهتر و بهتر باشه خیلی خوشحالم که پسرت حالش خوبه بازم خدا رو شکررررررررررررررررررررررررررررررررررر
مامان شهراد
16 شهریور 92 10:28
عزیزم با خوندن اتفاقات روزای سختی که داشتی اشکم جاری شد... اما هزاربار خدارو شکر که الان پسرت صحیح و سالم و مشغول شیطنته انشاالله همیشه شاد و سالم باشین.
مامان ایلیا
31 شهریور 92 15:37
سلام.اسم پسر منم ایلیاست و 2ماه از پسر شما کوچیکتره.واااااااااااایییی اگه بدونی تا پستت برسه به آخرش چی کشیدم.خداروشکر 2تا پست بالایی رو قبلش خونده بودم.کلی اشک ریختم.چه لحظات سختی.الهی دیگه هیچوقت براتون پیش نیاد. راستی خوشحال میشم از تبادل لینک
فریده
16 مهر 92 8:21
خیلی غصه خوردم ، درکت می کنم . منم پرهام پارسال چند روز بیمارستان به خاطر اسهال بستری بود می دونم دردی که تو کشیدی هزاران بار بالاتر از درد من بوده ولی مریضی بچه آدم رو روانی می کنه . امیدوارم که دیگه هیچ وقت کوچولوت مریض نشه و همیشه سالم و سلامت باشه . اگه تونستی به سر هم به وبلاگ من بزن
مامان آرشیدا
4 آبان 92 10:53
سلام عزیزم خداروشکر که پسر گلت خوبه لینکت کردم به منم سر بزن