◕‿◕ روز پدرو اتفاق شوم آن روز ◕‿◕
سلام ناناز مامانی.
خوبی فدای چشات شم؟
تو پست قبلی برات گفتم که روز پدر اتفاق بدی برای من افتاد ولی بزار از روز قبلش برات بگم.
از قبل تو فکر کادوی روز پدر برای بابایی ها و بابا رهام جونی بودم.برا همین از سایت کلپچ برای بابای ها حلیم سفارش دادم که دقیقا روز پدر بدستشون برسه. خوب تا اینجاشو بابا رهامم در جریان بود و به بابایی ها هم گفته بودیم قرار یه بسته برای ایلیا برسه خونه شما اسم شما رو دادیم تحویلش بگیرید.
ولی من دور از چشم بابا رهام برای روز دوشنبه یعنی یک روز زودتر از روز پدر که شما و بابا رهام خونه تنها بودین از کلپچ عدسی سفارش دادم. وقتی رسید دستش بهم زنگ زد و معلوم بود جا خورده.
خلاصه روز پدر عصر بود که تل کرد به پدربزرگای مهربونم و این روزو بهشون تبریک گفتم. شبش کارامو کردم و با استرس فراوان تورو خوابوندم که صبح بریم برا عملت. دل تو دلم نبود.
ساعت حدود ١١:٣٠ بود که تل خونه زنگ خورد و بابایی بود. بابا رهام بهش گفت دارم میخوابونمت ولی اصرار داشت با من صحبت کنه. از اتاق اومدم بیرون. سلام و علیک کردم بابایی بهم گفت ما فردا بیمارستان نمیتونیم بیایم. من تا اومدم بگم که خودم گفتم نیاین یهو بابایی گفت آقا رضا فوت کرده. خدایااااااا اشکام بند نمیومد. همش بابامو قسم میدادم که نگه بی بابا بزرگ شدم. نگه که بابا بزرگ مهربونم رفتتتت. ولی رفته بودددد.
بلافاصله رفتیم خونشون و دیدم تن بی جونشون رو زمینههه. همش منتظر بودم از رو زمین بلند شه. هنوز هم باور ندارم که نیستش. امروز حسابی براش گریه کردم دلم براش تنگ شده.
تمام بچگی من وقتی خونشون میرفتیم از سرکار برمیگشت یا برام پسته خریده بود یا اسمارتیز. صبحم که میرفت سرکار بالا سرم پول میزاشت برام. خدایااااا من دیگه بابا بزرگ خوبمو نمیبینم. ١٢ سال مریضی از پا درش آورد سکته مغزی از بین بردش.
هنوزم باورم نمیاد که نیست امروز توی عکسای عروسیم دیدم یه عکس باهاش دارم. عکسش رو میزارم برات تا ببینی من از چه فرشته ای حرف میزدم.
بعداًنوشت ١ : بابا بزرگ مهربونم یادت گرامی و روحت شاد.
برای شادی روحش لطفا صلوات بفرستین.
بعداً نوشت ٢ : عکس هدیه بابا رهامو تو ادامه مطلب میزارم.