◕‿◕ پسری صبوری کن فدات بشم! ◕‿◕
سلام شازده پسر من.
خوبی فدات شم؟؟؟
ایلیای مامان امروز ٣٥ هفته شدیم با تاریخ پری. داره نزدیک میشه دیدنت. فقط ٣٣ روز مونده. ولی من دلم نمیخواد تورو با کسی قسمت بکنم. دلم میخواد فقط ماله خودم باشی. ولی از یه طرفم خسته شدم. حوصلم سر رفته.
٣شنبه هفته قبل بس که درد داشتم اورژانسی رفتم پیش دکترم. معاینه کرد و صدای قلب شما رو چک کرد. گفت مشکل خاصی نیست اگه تهوع داشتی بیا ممکنه اپاندیس باشه و هیوسین داد. همین که از مطب اومدیم بیرون شکمم سفت شد و کمی درد داشتم. اومدیم خونه شام خوردیم با بابایی و بعدم به کارا رسیدیم. ولی هر چی میگذشت درد من بیشتر میشد. دیگه به جایی کشید که بابایی با اژانس رفت هیوسین خرید اورد اونم ١ نصفه شب. .ولی این درده لعنتی ساکت نمیشد. حتی میرفتم رو تخت که یک کمی دراز بکشم از زور درد پهلوی راستم زود بلند میشدم. دیگه تا ساعت ٣ تو خونه راه میرفتم و بابا رهامم منو میدیدو غصه میخورد. اینقدر درد زیاد شد که ساعت ٣ اژانس گرفتیم رفتیم بیمارستان. رفتم اتاق زایمان صدای قلبتو گوش دادن و معاینه کردن گفتن ماله زایمان نیست. به دکترم زنگ زدن گفت باید بستری بشم. بابا رهامم راه نمیدادن تو بخش منم گریم گرفته بود. خلاصه بابایی کارامو کرد و رفت پایین رو صندلی بخوابه که من گفتم بره خونه.
ساعت ٤.٣٠ بود که منم یکم خوابم برد و ٥.٣٠ با صدای پرستار بیدار شدم. اومد خون گرفت ازم و سرم زد. دیگه خوابم نبرد و همش تو دستشویی بودم. کسیم نمیدونست بیمارستانم. ساعت ٦ به زن دایی اس ام اس دادم گفتم و ٦.٢٠ به بابا بزرگ که تو بیمارستان پیش داییم بود. اومد پیشم و رفت خونه فورا مامان منیژ رو فرستاد پیشم که با خاله مرجان اومد. عمه فریبا هم زنگ زد بهم که من فقط گریه میکردم. دیگه صبر کردم و رفتم سونو که گفتن اپاندیس نیست و اونجا معلوم شد بازم مشکل کلیم هستش. بازم منتظر جواب ازمایشام بودم. حدود ١٥ ساعت ناشتا بودم دیگه تو هم قاطی کرده بودی و به همه جای دلم میزدی. خاله مرجان دستش رو دلم بود حتی به دست اونم ضربه زدی. تا ٤ بیمارستان بودم که درد لعنتی بازم شروع شد و راه میرفتم. دیگه رضایت دادم خودم و رفتیم خونه مامان منیژ. بابایی هم شبش بار و بندیلمونو بست اومد اونجا. ٤-٥ روزی اونجا بودیم و خدایی همه کمکم میکردن و هوامو داشتن.دیگه پریشب یعنی شنبه اومدیم خونه خودمون. مامان منیژ کلی اشک ریخت.
خدا رو شکر بهترم ولی پهلوی راستم درد داره گاهی و میگیره. مثل الان که بیدارم نگه داشته.
همش استرس دارم تو بخوای زود بیای.
پسرگلم صبوری کن مامانی. من نمیترسم از زایمان ولی توروخدا بزار به موقع بیا. الان من امادگی ندارم. خیلی کلافم. از این دردا بدم میاد. همش حوصلم سر میره. ولی همچنان دلم ضعف میره واست.
شکمم دیگه خیلی بزرگ شده و بابایی همش بوست میکنه.
هفته قبل از ٤ شنبه با دوستای بابایی رفتیم شمال. جایی که عمو فراز باشه خوش میگذره.
رهام گلم بازم دوست دارمممممم.ممنون که تحمل میکنی همه چیو.