ایلیاایلیا، تا این لحظه: 12 سال و 25 روز سن داره

بز بز قندی مامان مریمــ و بابا رهامـــ

◕‿◕ اتفاقاتی که افتاده ◕‿◕

سلام ایلیای بلای مامان. الان میدونم حالت خوبه چون هر روز دارم چهره زیباتو میبینم. میدونم خیلی وقته برات نمینویسم اما بخدا برام وقت نمیزاری. الانه یکمی برات میگم از روزایی که برات ننوشتم ازشون. گل مامان خیلی دوست دارم. شنبه ١٩/١/٩١: من و بابا رهام قرارا گذاشته بودیم شام بریم بیرون. آخه این آخرین شام ٢ نفره ما بود. عصری که بابایی اومد ١ دوشی گرفت و راه افتادیم. هی توی راه فکر کردیم کجا بریم. حتی به دربند و درکه هم فکر کردیم ولی یه چیزی دوتاییمون قلقلک میداد که به سمت SFC بریم. رفتیم اونجا و غذا رو سفارش دادیم و نشستیم. خلاصه غذا اومد خوردیم و خیلی لذت بردیم. تو هم در حال شیطونی بودیم. بعدشم رفتیم خونه مامان شـَ شـَ و چایی خور...
25 شهريور 1391

◕‿◕ بهترین روز زندگیم ◕‿◕

سلام عسلک مامان. بعد مدت ها اومدم تا برات بنویسم. برات بنویسم که امروزو فراموش نمیکنم. پارسال همچین روری ساعت ٦ صبح بود که با ١ بی بی چک فهمیدم مهمون خونه دلم شدی. خدایا عجب روزی بوددد. الان تو بغلمی و بعد از خوردن شیر همینطور زل زدی و نگام میکنی. خیلی شیرینی و با این شیرینیت زندگی من و بابا رهام رو هم شیرین تر کردی. فرشته آسمونی ورود به زمین مبارک....
14 مرداد 1391

◕‿◕ ٤٠ روزگی ایلیا پسر ◕‿◕

سلام گل پسر ناز مامان. خوبی قشنگم؟؟؟ الان دیگه روی ماهتو میبنم میفهمم حالت چطوره!!! ٤٠ روزگیت مبارک مامانم. خدا رو شکر که تورو داد به ما. از مامان مریمـ گلایه نکنی که چراتا امروز ننوشتم ازت تو وبلاگت. داستانش سر درازی داره که الان اومدم تعریف کنم. منو بابا رهامـ قرار گذاشته بودیم ٢روز قبل دنیا اومدنت شام بریم بیرون. روز ١٩ فروردین منو بابایی رفتیم بیرون یکم گشتیم واسه خودمون دستِ آخرم شام رفتیم SFC که خیلی چسبید بهمون. بعدش رفتیم خونه مامان شـَ شـَ چایی خوردیم. تو هم که ماشالله حسابی تکون میخوردی و منم از تکونای روز اخرت حسابی لذت میبردم.  فردای اون روز ١ شنبه ٢٠ فروردین بود که بابایی اف بود و خونه و منم وقت ١ سونو ...
31 ارديبهشت 1391

تولد ایلیا

بالاخره امروز صبح ایلیا دنیا اومد و همه ما رو خوشحال کرد. حال مامان مریم هم خوبه فقط مامان و پسری گشنشونه چون دکتر گفته تا ٢٤ ساعت چیزی نخوره مامان مریم. ایشالا که این مدت هم تموم میشه مثل همه چیز که به خوبی و خوشی تو این مدت تموم شد. خدایا خیلی ممنونم که لطف بیکرانتو نصیب ما کردی.
21 فروردين 1391

◕‿◕ ١٣ به دری متفاوت ◕‿◕

سلام پسر طلا. خوبی نازنینم؟ امسال یه ١٣ به در عالی داشتیم. من و تو امروز کلی کار انجام دادیم. صبحی بیدار شدیم الویه درست کردیم وسایلمونو بر داشتیم با مترو رفتیم سرکار بابا رهام. تازه کلی هم پشه کشتیم با بابایی. امسال ١٣ به در ٣ تایی با هم بودیم شما هم دلبری میکردی. مامانی شمارش معکوس شروع شد واسه دیدن روی ماهت. دیگه فقط ١٠ روز مونده که به سلامتی ببینمت. این روزا همش حواسم به تکونات هست. گاهی شیطونی میکنی و تکون نمیخوری منو کلی نگران میکنی. فدای قند عسل بشم من. ...
13 فروردين 1391

◕‿◕ عید پسر گلم مبارک! ◕‿◕

سلام پسر نازم. خوبی خوشگل مامان؟؟ عید شما مبارک عزیز دلم. مامانی فقط ٢٢ روز مونده روی ماهتو ببینما. خیلی سنگین شدم و تکون خوردن سختمه. دلم میخواد بخوابم یا ١ جا بشینم. تهوع هم که دست از سرم بر نمیداره. یه شب اینقدر حالم بد شد که بالا اوردم. بابایی از خواب پرید فکر کرد داری دنیا میای. دیروزم رفتیم عید دیدنی زن دایی من گفت تو دیگه میزایی وسایلتو جمع کن. حالا بابایی مهربون سر کاره برگرده کمکم کنه ساکتو در بیاریم جمع کنیم. مامانی من سر موقع منتظرت هستماااااا . دیروز سال تحویل خیلی خوشحال بودم.  چون در کنار بابایی تورو هم تو دلم داشتم. خیلی دعا کردم برای همه. کلی هم عکس گرفتیم و خاله مرجان دوربینشو داد به ما که این روزای ا...
2 فروردين 1391

◕‿◕ سکسکه ◕‿◕

سلام عشق مامان, عمر مامان, نفس مامان. خوبی خوشگل پسرم؟ مامانی الهی دردت به جونممممم. داری سکسکه میکنی این موقع شب. الهی فدای اون تکونای ریزت بشم من که با هر سکسکه میپری. آخیشششش تو که دل منو بردی نصفه شبی با این سکسکه طولانی. الهی من دور تو بگردم که امروز خسته شدی بس که با هم کار کردیم. تا عصرم زیاد تکون نخوردی. ولی وقتی بابا رهام اومد و شام خوردیم و یکم برای رفع خستگی رو تخت دراز کشیدم همش زیر دست بابایی وولی خوردی که بهش شکایت منو کنی که امروز با کارام اذیتت کردم. فدات بشم حسود خودم که این حسودیت به باباییت رفته امروز صبح تا من باباییتو بوس کردم قربون صدقش رفتم به من لگدی زدی که منم هستم. مامان منیژ...
18 اسفند 1390

◕‿◕ پسری صبوری کن فدات بشم! ◕‿◕

سلام شازده پسر من. خوبی فدات شم؟؟؟ ایلیای مامان امروز ٣٥ هفته شدیم با تاریخ پری. داره نزدیک میشه دیدنت. فقط ٣٣ روز مونده. ولی من دلم نمیخواد تورو با کسی قسمت بکنم. دلم میخواد فقط ماله خودم باشی. ولی از یه طرفم خسته شدم. حوصلم سر رفته. ٣شنبه هفته قبل بس که درد داشتم اورژانسی رفتم پیش دکترم. معاینه کرد و صدای قلب شما رو چک کرد. گفت مشکل خاصی نیست اگه تهوع داشتی بیا ممکنه اپاندیس باشه و هیوسین داد. همین که از مطب اومدیم بیرون شکمم سفت شد و کمی درد داشتم. اومدیم خونه شام خوردیم با بابایی و بعدم به کارا رسیدیم. ولی هر چی میگذشت درد من بیشتر میشد. دیگه به جایی کشید که بابایی با اژانس رفت هیوسین خرید اورد اونم ١ نصفه شب. ...
15 اسفند 1390

◕‿◕ غیبت طولانی ◕‿◕

سلام پسر طلای خودم. خوبی عسل مامان؟؟؟ گل مامان ببخشید چند وقته ننوشتم برات. یکم سررم شلوغ بود. بالاخره مامان منیژ و عمه فریبا وخاله مرجانی اومدن سیسمونیتو چیدن. وای اگه بدونی چه جیگریه وسایلات.روز خیلی خوبی بود. الهی مامان برای تو بمیره که درد رو حس میکنی. ٢ شب پیش دندون درد داشتم و تا صبح نخوابیدم. با هر دردی که میگرفت این دتدون لعنتی تو هم یه تکون میخوردی. خلاصه حسابی تو و بابایی رو زا براه کردم. بالاخره تا ساعت ٦ دیروز درد رو تحمل کردمو با ١ نامه از دکترم رفتم دندون پزشکی درستش کردم. شکر خدا دردش خوب شد و دیشب سر راحت رو بالش گذاشتم. پسر مامان پسر عموی کوچولوت دنیا اومد. هورااااااا پسر دوم عمو پدرا...
25 بهمن 1390