ایلیاایلیا، تا این لحظه: 12 سال و 25 روز سن داره

بز بز قندی مامان مریمــ و بابا رهامـــ

◕‿◕ اولین برف و اولین تکونای نی نی نازم ◕‿◕

سلام نفس مامان, عشق مامان, عمر مامان, اصلا همه کس مامان!!! خوبی خوشگل قشنگم؟؟؟ عزیز دلم وبلاگت باز نمیشد برام با نت ما مشکل داشت منم کلافه شده بودم دیگه بابایی دیشب برام درستش کرد تا بتونم برات بنویسم. گل مامان من ٤شنبه رفتم واسه ازمایش غربالگری. بعدم رفتم خونه مامان منیژ. جوابشم ١شنبه حاضر شد و مامانی تو بارون رفتم گرفتم ولی فدای سرت. دیشبم بردم دکترم دیدم و شـــــــــکر خدا گفت شما سالمی. بابایی دوباره از جمعه مریض شد و بردمش شنبه دکتر کلی امپول داد بهش و ٢روز استراحت. شکر خدا الان بهتره. ٢شنبه هم خونه عمه ندا بودیم ناهار. مامانم خبر جالب دیگه اینکه شما از اول هفته ١٦ خودتو برام لوس کردی و تکون خوردی. ...
18 آبان 1390

◕‿◕ عجب هوای خوبی شده ◕‿◕

سلام دردونه مامانی. سلام همه همه کسم!!! خوبی جیگر من؟ خوبی نازدونه من؟؟؟ گل مامان این روزا هوا هم بارونی شده و بخاطر همین بارون سرد شده. اینقدر این هوا دلچسبه که نگو! الان ٢-٣ روزی هست که بارون میاد منم پنجره رو باز میکنم تا هوای خوب تو خونه جریان داشته باشه تا تو هم لذت ببری. آخه منو بابایی سرما خوردیم شکر خدا بابایی زود خوب شد ولی من تازه کمی بهتر شدم واسه همین میخوام هوای مریضی خونه با این هوای دلچسب عوض بشه. میخایم برای بابایی واکسن بزنیمکمتر سرما بخوره. وای دیشب ٢ تا رعد و برق زد خیلی وحشتناک بود من خیلی از رعد و برق میترسم از جام پریدم حسابی و خودمو چسبونده بودم به بابایی. اون موقع ها که ازدواج نکرده بودم وقتی رعد و ...
7 آبان 1390

◕‿◕ ای کیو نی نی ◕‿◕

سلام تربچه نقلی مامان. خوبی طلای من؟ عزیز دردونه بالاخره رفتیم سونوی ان تی اونم با بابایی. بابایی برای بار اول صدای قلب نازتو شنید وکلی هم فیلم گرفت. اقای دکتر هم گفت تا اونجا که من میبینم همه چیش سالمه ولی بخاطر چاقی مامانی گفت نمیشه جزئیات زیادی رو دید. بعدم یه عکس ٣ بعدی ناز از شما گرفت که مثل ای کیو سان دستت رو کلته و داری فکر میکنی. گلم ممنونم از شما که برای مامان منیژ دعا کردی. الان حاش خیلی بهتره. از سونو رفتیم اونجا و عکستو بهش نشون دادیم دیگه ضعف کرده بود بابا میکی هم همیطور. خاله مرجانم که عکستو برداشته بود برده بود به عمه فریبا نشون بده. عمه همش میگفت به نظرت چرا دستشو گذاشته رو سرش؟!! جمعه هم ماما...
24 مهر 1390

◕‿◕ اهم اخبار ◕‿◕

سلام قشنگم. سلام امیدم. سلام نفسم. قربون اون هیکلت بشم که اینقدر بزرگ شدی با این که مامان غذا نمیخوره. بابا رهامـ من و شما رو برد اولین سفر. بله ٤شنبه با عمو امیر و رادا جون و عمو فراز و نگار جون رفتیم شمال. برای اینکه مامانی اذیت نشه اتاق طبقه پایین ماله ما بود. وای هوا خیلی عالی بود. خنک و دلپذیر. شبا میرفتیم لب دریا بعدم پارک برای بازی ولی مامان فقط یکم رو تاپ نشست که شما هم بازی کرده باشی وگرنه گفتم شاید اذیت بشی. حالا اخبار بعدی دیروز بالاخره رفتم دکتر لباف. فله ای میرفتن تو که من متنفرم از این کار ولی خود دکتر معاینه میکرد. مامانی رو سونو کرد صدای خـــــٍر خـــــٍر حرکتتم برام گذاشت و صدای ناز قلبتو. اندازه گرفت...
18 مهر 1390

◕‿◕ خوشحالی من ◕‿◕

سلام قشنگم. سلام عزیزم. سلام نفسم. الهی من فدای اون قد و بالات بشم که از ١٦ شهریور کلی بزرگ شدی. دیشب مامانی رفتم دکتر واسه یه کار کوچیک. دکتر گفت برو تخت قلب نی نی رو چک کنم منم منتظر این لحظه بودم پریدم سمت تخت. بابایی هم به خانوم دکتر گفت میشه منم بیام؟ اونم گفت صداتون میکنم. بهم گفت بشین تا دستگاه روشن شه فشارتو بگیرم گفت ١١ هستش. وزنمم کرد که گفتش ١ کیلو کم کردی. دراز کشیدم رو تخت و بابایی رو هم صدا زد . وای خدای من چی میدیدم. تا بابایی اومد همش داشتی تکون میخوردی و قلبتم میزد. خانوم دکتر گفت این وروجک رو میبینی چقدر داره تکون میخوره!!!  گفت همه  چی خیلی خوبه! بابای...
6 مهر 1390

◕‿◕ پست ویژه ◕‿◕

سلام به همه. خوبین شماها؟؟؟ میدونین مامانی چرا این پست رو اسمشو گزاشته ویژه؟؟؟ اول اینکه این پست یکمیش از زبون من یعنی نی نی نوشته میشه. دوم اینکه یه اتفاق مهم افتاده میخوام بگم. من نی نی ناز مامان مریمـ و بابا رهامـ هستم که امروز یعنی ٢٧/٦/١٣٩٠ یه اتفاق مهم واسم رخ داده. میدونید چیه؟ من امروز اینقده بزرگ شدم و واسه خودم کسی شدم که سنم دیگه ٢ رقمی شده. امروز من دقیقا ١٠ هفته شدم یعنی هفته ١١ از زندگیمو تو دل مامانی شروع کردم. امروز بابایی بهم گفت قربون گنده بلالی خودم بشم. خیلی باباییمو دوسش دارم. درسته بیشتر وقتم با مامانی میگزره ولی این بابایی هستش که خیلی بیشتر به من توجهه میکنه و حواسش به منه. هی به مامانی میگه مریم ...
27 شهريور 1390

◕‿◕ نمیدونم چرا؟؟؟ ◕‿◕

سلام قشنگ مامان. خوبی گلکم؟ این ٢ روز مهمونی بهت خوش گذشت. میدونم واقعا عالی بود. حداقل از تنهایی در اومدیم. مامانی احوالات من خوب نیست ولی امیدوارم تو خوب خوب باشی.  یکم سرما خوردم که دکتر بهم دارو داده و منم واسه خاطر اینکه شما هم خوب باشه حالت میخورم. راستش یکم دلم گرفته. هرکاری میکنم آروم بشم نمیشه. دلم یه دل سیر گریه میخواد. بابایی این روزا یکم پریشونه. میدونم که خودت بهتر میدونی دلیلش چیه! نمیدونم من میتونم چیکار کنم براش که از این حال در بیاد. امروز صبح بهم حرفی زد که دلم لرزید. خیلی حالم گرفته شد. گل مامان تو برای بابایی دعا کن. از خدا بخواه که فشار و استرسش کمتر بشه. نمیخوام فکرای بد کنه ولی وقتی میبینم آشفته هستش من...
21 شهريور 1390

◕‿◕ فدات بشم که سر کارم نزاشتی ایندفعه!!! ◕‿◕

سلام خوشگل قشنگ ١٧ میلی متری مامان. خوبی جیگر طلا با اون قلف خوشملت؟؟؟ بگردم نی نی نازمو که مامانشو این دفعه خوشحال کرد. دردت به جونم مامانی. دیروز رفتم سونو دکتر فرزانه. یکی از دوستای گل مامان به اسم خاله سمیر با زور برای مامانی تونسته بود واسه ١٦ شهریور وقت بگیره. منم ٨.١٥ اونجا بودم و دکتر نیومده بود. پذیرش شدم و شروع کردم به صلوات فرستادن. بابایی هم اس ام اس داد ببینه رفتم سونو یا نه؟ گفتم بهش که نوبتم نشده. بعدم عمه فریبا ساعت ٨.٣٠ اس ام اس داد بهش گفتم که معلوم نیست کی برم وقتی اومدم خبر میدم و دوباره تسبیحمو برداشتم و اولین صلوات که فرستادم خانوم منشی گفت مامانی بفرمایید سونو ١. منم پریدم رفتم تو اتاق. کیف...
17 شهريور 1390

◕‿◕ روز اول خونه مامان شَــ شَــ ◕‿◕

سلام نفس مامانی. خوبی عشق من؟؟؟ گل مامانی گفتم برات از روزی که به خانواده بابایی گفتیم شما جیگر ما شدی بگم. اون روز عمه ندا خونه مامان شَــ شَــ  مهمونی داشت. منو بابایی هم قرار بود بریم دنبال عمه هدی بعدم بریم خونه مامان شَــ شَــ. رفتیم دم خونه و عمه هدی رو سوار کردیم و رفتیم سمت خونه مامان شَــ شَــ. بابایی دمه شیرینی فروشی نگه داشت منم پیاده شدم رفتم شیرینی خریدم و برگشتم. عمه هدی تعجب کرده بود. گفت شیرینی واسه چیه؟؟؟ بابایی شیطونم گفت حالا میفهمی! رسیدم خونه مامان شَــ شَــ و عمه ندا درو باز کرد و رفتیم داخل و میخواست شیرینی رو از بابایی بگیره بزاره رو میز که بابایی سفت گرفته بودش و نمیدادش میگفت ماله تو ن...
15 شهريور 1390