ایلیاایلیا، تا این لحظه: 12 سال و 18 روز سن داره

بز بز قندی مامان مریمــ و بابا رهامـــ

◕‿◕ شب های قدر◕‿◕

سلام مامانی. الهی دورت بگردم. دلم نیومد از این شبای عزیز واست ننویسم. امشب دومین شب احیاس که من و شما بیداریم و داریم با هم عزاداری میکنیم. خدا امشب تقدیر همه بنده هاشو مقدر میکنه. تو که هنوز فرشته ای ، هنوز پاکی ، هنوز پیش خدا اجر قرب داری باهاش صحبت کن.  ازش بخواه که بهترین هارو برای ما رقم بزنه. برامون بهترین هارو بخواد. کمک بابایی کنه. حاجت خاله مرجان رو بده. مامانیا و باباییا رو سالم نگه داره. عمه فریبا رو به مراد دلش برسونه. دوستای مامانیم دعا کن. آخرش یکمم اسم مامانو بیار ولی برای بابایی نازت خیــــــــــــــــــــــلی بیشتر از من دعا کن. الهی دردت به جونم بیاد رشد کن دور سرت بگردم. مامان الان داره از تهوع خفه میشه و...
31 مرداد 1390

◕‿◕ بابایی در حاشیه ◕‿◕

سلام بابایی یه وقت فکر نکنی من نیستما خودت خوب میدونی که من هر صبح بهت سلام میکنم موقع خواب شب به خیر میگم حالا اینکه بابایی تو حاشیه هست برا اینه که خوب همه باباها اینجورین و به چشم نمیان چون تو همه وقت رو با مامانی هستی برا همین متوجه من نشدی ولی من از اون اول اول اولش بودم. حالا این بابایی در حاشیه، درگیر کار و مسائل مربوطش هست برا همین نمیتونه مثل مامانی اینجا برات چیزی بنویسه. دلگیر نشو از دستم.
30 مرداد 1390

◕‿◕ واسه دل خوم ◕‿◕

سلام مامان گلیه من. خوبی فدات شم. الهی بگردم نانازمو.  مامانی اصلا حوصله نداره. از بس که تو خونه موندم فکر کنم کپک زدم. دیروز مامانی همش سرگیجه داشت. رفتم فشارمو خودم گرفتم دیدم ١٠ رو ۷ .  امروزم شاید بریم خونه مامان جون مهمونی.  شاید با خاله مرجان یکم تو سر و کله هم بزنیم دلم وا شه.  دیروزم عمه هدی و عمو لقمان زنگ زدن حالتو میپرسیدن.  عمو لقمان گفت کلی عکس خوشجل موشجل پیدا کردن واسه مامانی که بزارم رو دسکناپ هی نگاه کنم شما هم خوشجل موشجل شی و البته من میدونم نفس مامان مثله فرشته ها میمونه ها ولی بهشون گفتیم بیارن عکس هارو.  تازه عمه هدی میخواد تورو ۲ زبانه کنه یعنی میخواد بهت انگ...
21 مرداد 1390

◕‿◕ یکم بپریم از جای دیگه بگیم بازم برمیگردیم سر داستان!!! ◕‿◕

سلام مامانی نازنازی. الهی دورت بگردم من. به حساب من شما الان ٥ هفته و ٣ روزته!!! وای الهی بگردم که اینقده کوشولویی. بگردم نی نی نازمو!!!! بوس یه عالمه واسه تو و بابایی!!! گل مامانی یکم از حال و هوای این روزا بگم برات. حال مامان زیاد رو براه نیست. همش تهوع داره. گاهی اینقد تهوعم زیاد میشه که گریم میگیره. غذا نمیتونم بپزم. بابایی بیچاره همش گشنه میمونه. الهی بمیرم برای بابایی نازت هیچی هم نمیگه که گشنشه. وقتی میبینمش دلم براش میسوزه.غذا هم که میپزم کلی ذوق میکنه و هی میگه خیلی خوشمزه شده دستت درد نکنه ولی همه اینارو بخاطر دل من میگه! آخه گلم من غذایی که خودم میپزم رو نمیتونم بخورم حتی ١ذره فکر کنم بابایی چند روز دیگه خودش مجبور بش...
19 مرداد 1390

◕‿◕ اول کار: تشکر از خـــــــــــدا ◕‿◕

به نام خدایی که همیشه و همه جا هست. خدای بزرگی که اینقدر صبوری کرد در قبال بی طاقتی های من. خدای مهربونی که حرف دل منو گوش کرد با دل من راه اومد و یه نی نی گذاشت تو دل من. اینا همه موقعی اتفاق افتاد که من ناشکر بودم. واقعا به درگاه خدا نا شکری کردم که فکر میکردم خدا حرفامو گوش نمیده.خدا برای من بهترین هارو تو بهترین زمان خواسته بوده ولی من همش غر زدم همش نق زدم بهانه گرفتم. این پست مخصوص خدای خودمه که بهش بگم :  خدایا خیلی دوست دارم. خدایا ازت ممنونم به خاطر همه داده ها و نداده هات. خدایا منو ببخش که قدرتو ندونستم. خدایا منو ببخش که نا شکری کردم. خدایا منو به خاطر نا شکری هام با این نی نی امتحان نکن خودت میدونی که من چقدر کم...
19 مرداد 1390

◕‿◕ چطوری فهمیدیم که بز بز قندی تو دل مامان جا خوش کرده!!! ◕‿◕

سلام عزیز و قشنگ مامانی. من کی فکرشو میکردم که هنوز که قده یه کنجدی اینقد دوست داشته باشم و تو هم این همه طرفدار داشته باشی.الهی که مامان مریمــ پیش مرگت شه!!!! حالا جونم واست بگه چه جوری فهمیدیم که اومدی پیشمون!!! چند روز بود که من تهوع داشتم ولی فکر نمیکردم بخاطر اومدن تو باشه عروسکم.چند روز بود دلم غوره غوره میخواست بخاطر همین غوره خریدم و با مامان منیژ تمیزش کردیم(حالا بعدا واست توضیح میدم مامان منیژ کیه!).فرداش بابایی زنگ زد به مامان شــَ شــَ و پرسید چطور درستش کنیم(مامان شــَ‌ شــَ رو همیگم کیه بعداً !!!). بالاخره غوره غوره درست کردیم و گذاشتیم تا برسه ولی مگه من امونش میدادم. خلاصه ٥شنبه ١٣ مرداد خونه دوست بابایی دعوت بود...
18 مرداد 1390