ایلیاایلیا، تا این لحظه: 12 سال و 18 روز سن داره

بز بز قندی مامان مریمــ و بابا رهامـــ

◕‿◕ ١٣ به دری متفاوت ◕‿◕

سلام پسر طلا. خوبی نازنینم؟ امسال یه ١٣ به در عالی داشتیم. من و تو امروز کلی کار انجام دادیم. صبحی بیدار شدیم الویه درست کردیم وسایلمونو بر داشتیم با مترو رفتیم سرکار بابا رهام. تازه کلی هم پشه کشتیم با بابایی. امسال ١٣ به در ٣ تایی با هم بودیم شما هم دلبری میکردی. مامانی شمارش معکوس شروع شد واسه دیدن روی ماهت. دیگه فقط ١٠ روز مونده که به سلامتی ببینمت. این روزا همش حواسم به تکونات هست. گاهی شیطونی میکنی و تکون نمیخوری منو کلی نگران میکنی. فدای قند عسل بشم من. ...
13 فروردين 1391

◕‿◕ عید پسر گلم مبارک! ◕‿◕

سلام پسر نازم. خوبی خوشگل مامان؟؟ عید شما مبارک عزیز دلم. مامانی فقط ٢٢ روز مونده روی ماهتو ببینما. خیلی سنگین شدم و تکون خوردن سختمه. دلم میخواد بخوابم یا ١ جا بشینم. تهوع هم که دست از سرم بر نمیداره. یه شب اینقدر حالم بد شد که بالا اوردم. بابایی از خواب پرید فکر کرد داری دنیا میای. دیروزم رفتیم عید دیدنی زن دایی من گفت تو دیگه میزایی وسایلتو جمع کن. حالا بابایی مهربون سر کاره برگرده کمکم کنه ساکتو در بیاریم جمع کنیم. مامانی من سر موقع منتظرت هستماااااا . دیروز سال تحویل خیلی خوشحال بودم.  چون در کنار بابایی تورو هم تو دلم داشتم. خیلی دعا کردم برای همه. کلی هم عکس گرفتیم و خاله مرجان دوربینشو داد به ما که این روزای ا...
2 فروردين 1391

◕‿◕ سکسکه ◕‿◕

سلام عشق مامان, عمر مامان, نفس مامان. خوبی خوشگل پسرم؟ مامانی الهی دردت به جونممممم. داری سکسکه میکنی این موقع شب. الهی فدای اون تکونای ریزت بشم من که با هر سکسکه میپری. آخیشششش تو که دل منو بردی نصفه شبی با این سکسکه طولانی. الهی من دور تو بگردم که امروز خسته شدی بس که با هم کار کردیم. تا عصرم زیاد تکون نخوردی. ولی وقتی بابا رهام اومد و شام خوردیم و یکم برای رفع خستگی رو تخت دراز کشیدم همش زیر دست بابایی وولی خوردی که بهش شکایت منو کنی که امروز با کارام اذیتت کردم. فدات بشم حسود خودم که این حسودیت به باباییت رفته امروز صبح تا من باباییتو بوس کردم قربون صدقش رفتم به من لگدی زدی که منم هستم. مامان منیژ...
18 اسفند 1390

◕‿◕ پسری صبوری کن فدات بشم! ◕‿◕

سلام شازده پسر من. خوبی فدات شم؟؟؟ ایلیای مامان امروز ٣٥ هفته شدیم با تاریخ پری. داره نزدیک میشه دیدنت. فقط ٣٣ روز مونده. ولی من دلم نمیخواد تورو با کسی قسمت بکنم. دلم میخواد فقط ماله خودم باشی. ولی از یه طرفم خسته شدم. حوصلم سر رفته. ٣شنبه هفته قبل بس که درد داشتم اورژانسی رفتم پیش دکترم. معاینه کرد و صدای قلب شما رو چک کرد. گفت مشکل خاصی نیست اگه تهوع داشتی بیا ممکنه اپاندیس باشه و هیوسین داد. همین که از مطب اومدیم بیرون شکمم سفت شد و کمی درد داشتم. اومدیم خونه شام خوردیم با بابایی و بعدم به کارا رسیدیم. ولی هر چی میگذشت درد من بیشتر میشد. دیگه به جایی کشید که بابایی با اژانس رفت هیوسین خرید اورد اونم ١ نصفه شب. ...
15 اسفند 1390

◕‿◕ غیبت طولانی ◕‿◕

سلام پسر طلای خودم. خوبی عسل مامان؟؟؟ گل مامان ببخشید چند وقته ننوشتم برات. یکم سررم شلوغ بود. بالاخره مامان منیژ و عمه فریبا وخاله مرجانی اومدن سیسمونیتو چیدن. وای اگه بدونی چه جیگریه وسایلات.روز خیلی خوبی بود. الهی مامان برای تو بمیره که درد رو حس میکنی. ٢ شب پیش دندون درد داشتم و تا صبح نخوابیدم. با هر دردی که میگرفت این دتدون لعنتی تو هم یه تکون میخوردی. خلاصه حسابی تو و بابایی رو زا براه کردم. بالاخره تا ساعت ٦ دیروز درد رو تحمل کردمو با ١ نامه از دکترم رفتم دندون پزشکی درستش کردم. شکر خدا دردش خوب شد و دیشب سر راحت رو بالش گذاشتم. پسر مامان پسر عموی کوچولوت دنیا اومد. هورااااااا پسر دوم عمو پدرا...
25 بهمن 1390

◕‿◕ گوله پسرم ◕‿◕

سلام عزیز دل مامانی. خوبی گوله پسرم؟ اسم جدید برات گذاشتیم منو بابایی. گوله پسر صدات میکنیم. میدونی چرا؟؟؟ چند شب قبل بیدار شدم از خواب دیدم سمت چپ دلم گوله شدی. انگار پات اونجا بود و فشارش میدادی. کلی نازت کردم و به بابایی هم گفتم دست گذاشت رو دلم تورو حس کرد. دست اخرم یه لگد جانانه در همون نقطه از دل مامان نثارم کردی و رفتی. ههههه   ٢ساعت بعد !!!! دوباره گوله شدی تو دل مامان این بار سمت راست دلم. ایندفعه گرد و قلمبه بود. گفتم شاید سرت باشه. بازم بابایی رو صدام کرم نازت کرد. یکم ترسید گفت نکنه بچم چیزیشه اینقدر گوله میشه. خلاصه هی نازت کردمو قربون صدقت رفتم. دست اخر سر خوردی رفتی. ههههه الهی...
9 بهمن 1390

◕‿◕ فاصله ها کم میشه ◕‿◕

سلام گل پسرم. سلام تپل پسرم. خوبی قندک مامان. الهی من فدات شم با اون تکونای نازت که اگه چیز شیرین بخورم واویلاست. چقدر شیرین شدی تو آخه!!! گل پسرم دیگه خیلی کمتر از اونیکه فکرشو میکردم مونده که ایشالا تورو بغلی کنم. مامانی دیروز ٢٨ هفته تمام شدی. یعنی هفته ٢٩ رو شروع کردی. امروز دقیقا ٥ هفتس که ندیدمت. دلم خیلی تنگ شده برات عسل. گلم کالسکه و روروک و صندلی غذاتم اومد. تخت و کمدتم سفارش دادیم حاضر میشه. مامانی هنوزم دلش پره تو که بهتر میدونی. هر لحظه تو تنهایی اشک میریزم(مثل الان). کلا دهنمو بستم و از تو دارم داغون میشم. خستم از خیلی چیزا. از تنهایی خستم. از بی کسی خستم. ولش کن نگم بهتره. فقط میدونم خیلی دوست دارم. &...
29 دی 1390